گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 50

دخترکم ایندفعه میخوام یکم از نگرانی هام برات بنویسم،متاسفانه اتفاقهای بدی اخیرا برای بچه ها افتاده،آتنای 7 ساله،بنیتای 8 ماهه،...کی آدمها انقدر دلشون سنگ شده،چطور دلشون میاد با جگرگوشه مردم این کارهارو بکنن،بعضی وقتها انقدر حالم بد میشه که دلم میخواد اینستامو حذف کنم،ولی میگم این بخشی از واقعیت جامعه مونه و باید بهت آموزش بدم،آموزش اعتماد نکردن به غریبه،آموزش حریم خصوصی بدنت،و در کنار همه ی اینها انقدر باهم دوست باشیم که اولین نفری که باهاش حرف میزنی خودم باشم،البته این آموزشهارو یه سالی هست که بهت میدم   و خداروشکر دارم کم کم نتیجه اشو میبینم  مثلا عمه با جی جی ت شوخی میکرد،این دفعه بهش گفتی جی جی جای خوخوصیه بهش دست نزن&nb...
18 مرداد 1396

ماه نگار 49+تولد بابا مرتضی

دارم تندتند عکسهارو انتخاب میکنم تا برات بذارم عشقدونه بعد عروسی دایی امین که برگشتیم،ماه رمضان بود،که تولد شما هم 14 ماه رمضون بود،برای تعطیلات عید فطر رفتیم کیاکلا و چون جشن عقد عمو محسن بود 8 روز موندیم،7 تیر جشنشون بود و این جشن هم عالیییی بود ان شالله خوشبخت باشن،همش میگفتی زنعمو مگه عروس نشده پس چرا سفید نپوشد و قرمز پوشیده تولد بابامرتضی هم 1 تیر بود که صبح رفتیم براش کادو خریدیم و بعدازظهر کیک درست کردیم و شب یه جشن کوچولو سه نفره گرفتیم،ان شالله سایه شون 100 سال رو سرمون باشه عیدفطر امسال 5 تیر بود وما با خانواده بابا مرتضی رفتیم سمت لفور،بعداز نهار هم شما با آجی آرزو رفتی خونه شون حمام کردی و برگشتی خون...
14 مرداد 1396

روزانه های 48 ماهگی

عشقدونه ســــــــــــــــــلام ببخشید که این دفعه انقدر آپ کردن وبلاگت دیر شد،آخه حسابی سرمون شلوغ بود بعد از عقد عمومحسن که اومدیم خونه،دایی امین و زندایی یه هفته بعدش اومدن دنبال من و شما تا برگردیم خونه مامان جون چون.... عروســــــــــــــــــــــی داشتیم 2 خرداد عروسی دایی امین و زندایی مهدیس بود و حسابی خوش گذشت،ان شالله به پای هم پیر بشن و زندگی پربرکتی داشته باشن ما حدودا 3 هفته اونجا بودیم و از یه هفته قبل عروسی خونه مامان جون اینا شلوغ بود،از بیشتر شبها فیلم دارم با عیدی هات اسکوتر خریدیم آخه خیلی وقت بود که میگفتی فصل توت فرنگی و آلوچه هم که بود و شما هم عاشق جفتشون ...
10 مرداد 1396
1